بسم الله مهربون :)


بعد امتحانمون، دوست پسر میم زنگ زد گفت یه جوری به بهانه ی اینکه آخرین امتحان بوده برید همون کافه ی همیشگی. اینجا بود که گیر افتادم :| بعد به خودم گفتم حداقل بذار ازش بپرسم ببینم کیا رو دعوت کرده، دوباره به خودم گفتم فضولی نکنم، حرفم رو واضح بگم خیلی بهتره. بهش گفتم اگر که مختلطه و پسرهای کلاس هم دعوت کردین، میدونین که من دوست ندارم بیام. گفت نه فقط دوست های دانشگاه و دبیرستانشه. کلییییی خوشحال شدم *_* 


دیگه بعدش با کلی بهونه و دردسر رفتیم همون کافه. نشستیم حرف زدیم خبری نبود! همه چی خیلی عادی، کافه هم خیلی شلوغ! تا ساعت یک که دیگه رفتن و در کافه هم بسته شد. چند دیقه بعد همه جا تاریک شد، میم کلی ترسید d; بعد چندثانیه آهنگ تولدت مبارک پخش شد، دوست پسرش و بقیه ی دوستاش با خوندن اهنگ و آوردن کیک وارد شدن =))


وای که نگم از قیافه ی شوکه ی میم توی اون فضای نیمه تاریک! یعنی برق خوشحالی و شادی و هیجان توی چشماش بود. حتی منم که از قبل میدونسته م هیجان زده شده بودم دیگه چه برسه به خود میم که از هیچی خبر نداشت. تهش هم از شدت ذوق زدگی کلی گریه کرد :))


بهش گفتیم آرزو کن، کلی تمرکز کرد، تهشم بلند بلند و شمرده گفت خدایا من که متاهل شدم رفت، ولی خودت آستین بزن بالا چندتا شوهرِ خوب مثل مال من قسمت این سینگل های بدبخت که دورم ریخته کن :| :))


اینجوری بود که خیلی گوگولی طور، قسمت شد منم جشن تولدش باشم d;


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها