...اینجا زیر باران



بسم الله مهربون :)


سلام! :)

بعد از چند ماه دلم میخواست اینجا بنویسم. فکر کنم آخرین باری که نوشته م درگیر علوم پایه بودم. تموم شد و قبول شدم :)) نگم که چه دوران سختی بود و من میخواستم پنج ترم رو توی یک ماه جمع و جور کنم اما خب پاس شدم بالاخره.

پزشکی قشنگ تر شده، درس ها جذاب تر شدن و من خیلی بیشتر از قبل دوسش دارم. بالین خیلی شیرین تر از درس های خشک و نچسب علوم پایه ست، امیدوارم که بهتر هم بشه :)

فعلا تا اینجا باشه، از فردا بیشتر اینجا مینویسم، شاید هر روز تقریبا :) کلی اتفاق هست که بخوام درموردشون حرف بزنم و اینجا برای خودم ثبتشون کنم.


+حال دلتون خوب :)


بسم الله مهربون :)


دیروز چیزی حدود 7 واحد اختصاصی با هم امتحان داشتم. یعنی این ترم به حدی واحد ها و برنامه ی امتحان های من داغونه که فقط امیدوارم زنده بمونم دی:

ولی خب بعدش 12 ساعت خوابیدم که تلافی شه. امتحان بعدیمم آناتومی اعصابه که بی نهایت برای من سخته. قشنگه ها، خیلی قشنگه. من هرموقع میخونم واقعا از قشنگی و پیچیدگیش لذت میبرم ولی خب در عین حال سخته. استادمون خیلی جزئیات گفت که همه ش رو هم باید بدونیم.


+ یه گلدون حسن یوسف چند روز پیش هدیه گرفتم، گذاشته بودمش لبه ی پنجره ی اتاق. امروز افتاد، تمام ساقه ها و شاخ و برگش شکست :(( چقدر هم دوسش داشتم. امیدوارم دوباره رشد کنه ولی خودمو نمیبخشم :(


+ الهی که بخواین و بشه *_*


بسم الله مهربون :)


بعد از مدت ها سلام :)

کلی دلم برای وبلاگ و وبلاگ نویسی تنگ شده بود :) واقعا کانال نویسی ظلم بزرگیه در حق وبلاگ !

خوبه زندگی، همه چی خوبه :) ترم پنجم هم تموم شد و درگیر درس خوندن و جمع کردنِ علوم پایه م. از الان تا آخر فروردین هم دیگه دانشگاه ندارم. همین یک هفته ای که گذشته و خونه بودم دلم برای کلاس ها و بچه ها تنگ شده دی:

زندگیم یه کمی تکراری شده، یه جورایی تقریبا برگشتم به اون دوران کنکور که همه ش درس بود و کتاب و تست. چاره ای هم نیست، تا 16 اسفند که علوم پایه رو بدم وضعیت همین جوری خواهد بود. 

نمیدونم بعد علوم پایه چطور خواهد بود، همه میگن قشنگ تر و جذاب تر میشه، امیدوارم بشه واقعا. علوم پایه خیلی غیرقابل تحمل بود :))


+یه دنیا ممنونم از دوستانی که این مدت حالم رو پرسیده بودن، حتی تولدم یادشون مونده بود و تبریک گفته بودن :)  حقیقتا ذوق و خوشحالیِ زیادی داشت *_*

+ الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)


وای که چقدر قلبم برای تخصص چشم میتپه *_*

دیروز رفتیم بیمارستان بخش چشم، برای من بخش چشم نبود، یه تیکه از بهشت بود، با یه استاد فوق تخصصِ قرنیه ی خیلی جوون، خیلی خیلی با سواد و مهربون و البته با حوصله. تک تک مریض ها و کیس ها رو کامل توضیح میداد و اجازه میداد خودمون هم معاینه کنیم. غرق حرف های استاد بودم، سر تا پا گوش و چشم، توضیحاتش رو می بلعیدم!

چقدر خودم رو کنترل کردم بهش نگم خیلی استاد گوگولی ای هستی ^.^  دی:

هی به اون تیکه ی پلاستیکی مستطیلی روی روپوشش نگاه میکردم نوشته بود دکتر فلانی، متخصص و جراح چشم، فوق تخصص قرنیه، خودمو تصور میکردم میشه یه روزی منم چشم بخونم؟

نسبت به علوم پایه خیلی درسخون تر و هدفمند تر شدم. جزوه رو گذاشتم کنار و کتاب میخونم، یه وقتایی تست میزنم، سرچ میکنم و مقاله میخونم و ‌.

نمیخوام دیگه عمر و وقتم رو پشت کنکور تخصص تلف کنم، دلم میخواد بهترینِ خودم باشم، موفق ترینِ خودم و البته شاد ترین و خوش حال ترین *_*


طبق معمول فقط درس نیست و من دارم به بقیه ی ابعاد زندگیمم میرسم، به بقیه ی تفریحات و سرگرمی هایی که بهشون علاقه دارم. ورزش، رانندگی و . یادم باشه درمورد رانندگی هم حتما بنویسم >_<


+ به کم قانع نشین! الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)


این روزا یه ذره فشار ها و تنش های روحیم زیاد شده، یه مشکلی پیش اومده که همه ی خونواده رو تحت تاثیر قرار داده، از اون طرف هم کورس ریه تموم شده و درگیر امتحان های سنگینشم. شنبه تا سه شنبه هم که فرجه هست رو باید برم تهران، واقعا نمیدونم میرسم درس هام رو بخونم یا نه. تک تک اینا برای من نگرانی و استرسن، داداشمم که نیست تمام فشار خونواده افتاده روی دوش من‌ و کی میدونه واقعا چی داره به من میگذره؟ حتی الف هم نمیدونه. البته خودم از حال و احوالاتم بهش نگفتم. اخرین بار خودم قسم خوردم که چیزی بهش نگم!

بگذریم :) با این حال همچنان دارم سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم، حالم خوب باشه و دونه دونه کارها رو پیش ببرم و خب تا اینجا خداروشکر همه چی خوب پیش رفته.

به دعای خیر شما هم که احتیاج دارم فراااااوااااان :)


فقط یه ویژگی که از خودم پیدا کردم و دوسش ندارم اینه که این وقت ها دلم میخواد آدمایی که بهم نزدیکن و میدونن تحت فشارم یه ذره بیشتر درکم کنن و خب انتظارم از الف از همه بیشتره ولی همین چند دیقه پیش به خاطر یه ویس مسخره کلی متشنج شدم و نزدیک بود دعوامون بشه حتی! نمیدونم چرا انتظار دارم توی این حال و احوال کمکم کنه آرامشم رو حفظ کنم نه اینکه سر مسائل بی اهمیت هی بحث کنیم، هی بحث کنیم، هی بحث کنیم ولی واقعا حس میکنم اصلا حواسش نیست!

کم کم دارم به این نتیجه ی مهم (!) میرسم که هیچ وقت از هیچکس توی زندگی نباید هیچ انتظاری داشت!


+ الهی که بخواین و بشه *_*


۱بسم الله مهربون :)


1.آخرین باری که موهام کوتاه بوده، 6_7 سالگیم بوده!

قبل مسافرتم بعد از سال ها رفتم کوتاه کردم، امروز که میخواستم مانتوی جدیدم رو به داداشم نشون بدم براش عکس فرستادم، وقتی دیدم انقد هیجان زده شد و ابراز احساسات کرد که ناخودآگاه منم نزدیک بود گریه کنم دی:

میگفت یه لحظه که دیدمت انگار پرواز 6_7 ساله رو دیدم، احساساتم فوران کرده =)) راست میگه، خیلی شبیه بچگی هام شدم با موی کوتاه!


2. جدیدا از حرف زدن با همه ی آدما فرار میکنم، واقعا خسته م، بابت خیلی از مسائل زندگی خسته م و از این همه خستگی درمونده شدم! شایدم از درموندگیِ مسائل زندگیم خسته شدم،‌ نمیدونم .


3. همین روزا باید برم با یه روان شناس صحبت کنم. یه نفر که تجربه ش از من بیشتره، بهتر میتونه بهم کمک کنه و برای تصمیم درست راهنماییم کنه. من از این همه نگرانی و ناامنی و آشوبِ درونی بابتِ این موضوع خسته شدم. دیشب تا صبح فکر میکردم تا کی قراره این ناامنی و ترس همراهم باشه؟ نمیشه که .


+ عیدتون مبارک باشه و حال دلتون خوب *_*



بسم الله مهربون :)


+ چند روزی که رفتم مسافرت حسابی از درس خوندن افتادم و کلی مطالب نخونده دارم الان. حتی اگه تا لحظه ی امتحان هم بی وقفه بخونم بازم تموم نمیشه و مجبورم یه مطالبی رو حذف کنم. حالا وسط این همه مطلب دچار وسواس خوندن شدم و هی برمیگردم عقب دوباره میخونم، سوال برام پیش میاد، میرم سرچ میکنم :-|


++ همه چی بخیر گذشت خداروشکر :)


الهی که بخواین و بشه.


بسم الله مهربون :)


فکر میکردم غدد از ریه آسون تر باشه ولی به نظرم سخت تره. انقدر که مطالبش شبیه همه و بالا_پایین شدن هورمون ها توی بیماری های مختلف متفاوته که واقعا گیج شدم!

به سختی خودم رو مجبور کردم بشینم درس بخونم. یه چیزی مدام اذیتم میکنه و نمیدونم چیه. یه دل نگرانی و آشفتگی ای که هیچ دلیلی براش پیدا نمیکنم. شایدم دلیلش رو میدونم ولی دارم ازش فرار میکنم. همه ی حس های بد عالم بهم هجوم آوردن و من هی دارم تلاش میکنم توجهی نکنم.

دیشب هم باز خواب میدیدم الف رو با یه دختر دیگه ای توی کافه دیدم. حس بد این خواب ها حتی تا یه روز بعد از بیدار شدن هم همراهمه.

دلم یه آرامش واقعی میخواد، یه امنیت واقعی، یه خیال راحت .


+ الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)


سال 95، یه همچین شبی، با وجود همه ی توصیه هایی که بهم شده بود زود بخوابم تا سر جلسه ذهنم آمادگی کافی داشته باشه، تا نزدیکای دو بیدار بودم. فک میکردم اون شب لعنتی صبح نمیشه.

حالا نزدیکای 3 سال گذشته، امشبم از اون شب های لعنتیه که فکر میکنم صبح نمیشه =))) ولی میگذره، مثل خیلی از شب های دیگه ای که گذشت.

امیدوارم فردا همه نتیجه ی زحمت هاشونو ببینن.

گرچه هر اتفاقی هم بیفته هیچی نمیشه =)) باور کنید =))

برای همه آرزوی موفقیت میکنم. نمیدونم چرا پررنگ تر از همه پاتریک تو ذهنمه ^_^


+ الهی که بخواین و بشه *_*


بسم الله مهربون :)


امتحان غدد خیلی آسون تر از چیزی بود که تصور میکردم، به خاطر همین همم ی غرهایی که زدم رو پس میگیرم =))))) الان میخوام به خاطر فارمای تشریحی غر بزنم ^.^


دیشب همش منتظر بودم بیاد روز دختر رو بهم تبریک بگه که نیومد! به خودم گفتم خب شاید فردا میگه، صبح که بیدار شدم پیام هامو چک کردم بازم خبری از تبریک نبود، ناراحت شدم :(

یعنی عالم و آدم تبریک بگن، اونی که باید تبریک بگه و نگه، هیچ فایده ای نداره -__-


+ الهی که بخواین و بشه *_*


بسم الله مهربون :)


من نمیخوام اسم دارو حفظ کنم، یعنی بخوامم حفظم نمیشه حقیقتا :(

وای که چقدر متنفرم از فارماکولوژی، یعنی از اون انگل و کِرم و ه و اینا برام منفور تره، منفورتر از درسش استادیه که میخواد تشریحی امتحان بگیره! حالا اون چرت و پرت های علوم پایه رو میشد نخوند و یاد نگرفت ولی خدایی فارما چیزی نیست که بگی ولش کن، فقط پاسش کنم!

تا این ترم تموم شه من کتلت میشم.


دلم برای الف تنگ شده. خیلی هم تنگ شده، خیلی خیلی هم تنگ شده. هیچ وقت دلتنگی رو تا این حد زیاد تجربه نکرده بودم. ببینمش محکم میچلونمش ^.^ 


بین icm یک و دو، تقریبا یه ماهی تعطیلیم، انقد برای این ذره تعطیلات برنامه ریختم که مگه 5_6 برابر کش بیاد که من بتونم این همه کار رو انجام بدم :))


+ الهی که بخواین و بشه *_*


بسم الله مهربون :)


زندگی میکنم، درس میخونم، میخندم، ورزش میکنم، نقاشی میکشم، زبانم رو تقویت میکنم، علایقم رو دنبال میکنم، اما از درون دارم درد میکشم. این درد روز به روز درونم بزرگ تر میشه و منم متقابلا سعی میکنم تحملم رو ببرم بالا. با این درد بزرگ شدم‌، روحم بزرگ شد، قد کشیدم، اما جدیدا به یه حدی رسیدم که احساس میکنم دیگه قوی تر نمیشم، دارم میشکنم دیگه!

از ضعفی که داره بهم غلبه میکنه متنفرم. درمونده شدم. هزار تا غم و حسرت و ناراحتی حرص گوشه ی دلمه، هزاران برابرش ترس و نگرانی و دلهره توی ذهنم!


+الهی که بخواین و بشه.



بسم الله مهربون :)

 

اعلام نتایج شده و من دارم به اون سال و به ترم اولی که رفتم دانشگاه فکر میکنم. سال 95 نتایج نهایی 29 یا 30 شهریور بود که اعلام شدن. خب من دبیرستان که بودم به جز فیزیک و شیمی بقیه ی درس ها رو کلاس نمیرفتم. این عادت در من نهادینه (!) شده بود، ترم اول دانشگاه هم 70 درصد اوقات نمیرفتم! طوری بود که بچه های ورودی نمیشناختنم اصن، اگه منو میدیدن میگفتن نه بابا، این همکلاسی ما نیست :|| تا امتحانات میان ترم و ترمِ، ترم اول، که دیدن یه دختری هست به اسم پرواز که هی ماکس میشه اما تا حالا ندیدنش D; 

یه کنجکاوی خاصی درمورد من داشتن، تازه من اون موقع محفل اینستامم دخترونه بود و هیچ پسری رو اکسپت نمیکردم. خلاصه خیلیا نمیدونستن من دقیقا کیم =)) تا ترم دو شدیم و رفتیم کلاس، استاد که اسمم رو خوند همه برگشتن نگام کردن دی: دیدن پرواز یه دختریه که کلاس ها رو نمیاد، اگه هم میاد میشینه ردیف آخر و جلوی چشم نیست!

 

خب من خیلی با بچه ها متفاوت بودم. دست نمیدادم به پسرا، مختلط بیرون نمیرفتم، صمیمی نمیشدم، سیگار نمیکشیدم و خیلی چیزای دیگه. اولش خیلی مشکل داشتیم. حد و مرز رو که رد میکردن دعوام میشد. واکنش نشون میدادم. اونا هم خیلی بد قضاوت میکردن منو، فکر میکردن اجتماعی نیستم و پسر ستیزم!  بعد دیدن که نه بابا، من اونجوری هم نیستم که برداشت میکنن، فقط باید حد و حریمم رو رعایت کنن! کم کم منو پذیرفتن، دقیقا همون شکلی که بودم، با همون عقایدی که داشتم :)

 

کاش میشد یه بار دیگه برگردم عقب، ترم اول رو تجربه کنم!


بسم الله مهربون :)

 

+ دیشب خواب بد میدیدم. یادم نمیاد چی بود، فقط میدونم با تمام توانم داشتم میدوییدم و فرار میکردم، وقتی بیدار شدم احساس خفگی میکردم و تمام عضلات بدنم منقبض بود. بغض داشتم، کلی گریه کردم ولی بعدش حالم بهتر شد :)

 

+ استادی که امروز باهاش درس داشتیم رو خیلی دوست دارم.از اولین لحظه تا ثانیه ی آخر به حرف هاش با دقت گوش دادم و سعی کردم حتی یک جمله رو هم از دست ندم و حواسم پرت نشه، انقدر که این استاد فوق العاده ست! بعد من نمیدونم چجوری بعضی از بچه ها سر کلاس میخوابن یا غیبت میکنن و نمیان. آخه حیف نیست؟

 

+ من آخرش از دست کنجکاوی های خودم سر به کوه و بیابون میذارم! یه کامنتی رو از قدیم ها یه جایی دیدم که حس خوبی برام نداشت، طبق معمول چندتا علامت سوال به علامت سوال های قبلی ذهنم اضافه کرد. لعنت به خودم با این کنجکاوی هام. عبرت هم نمیگیرم که! اون کامنت که نوشته چیه :( اصن من چرا باید چیزی که مربوط به سال 94 رو الان پیدا کنم؟

 

+ دلم میخواد یه مدتی خودم باشم و خودم. شاید اینستا رو غیرفعال کنم. تلگرامم که خیلی کم سر میزنم. یادم نمیاد کی آنلاین شدم! فقط میمونه اینجا. انگار باید به خودم فرصت بدم ببینم با خودم چند چندم، چه خبره، این همه احساس های ضد و نقیض چیه توی وجودم؟ و خیلی چیزای دیگه. دلم میخواد ذهنم رو جمع کنم، تمام توان و تمرکز و انرژیم رو بذارم روی آرامش و پیشرفتم.

 

+الهی که بخواین و بشه :)

 


بسم الله مهربون :)

 

1. یه نوع قرص میخورم، دونه ای 35 هزارتومن. دوازهم هرماه که میشه ( چون خوردن قرص رو از دوازدهم شروع کردم) شرمنده ی خونوادم میشم. البته ایرانیش هم هست که ده تاش میشه پنج هزارتومن! ولی دکتر برای من خارجیش رو نوشته، دوازدهم که میشه 30 تا میخرم دونه ای 35 تومن! چقدر هم به بدختی پیدا میشه. 

 

2. به خاک و خون کشیده شدم تا یه مانتویی پیدا کنم که دکمه داشته باشه، بلند باشه، آزاد باشه، جینگول پینگول نباشه و برای دانشگاه مناسب باشه! یعنی هر مغازه ای که میرفتیم شاید دو سه مدل مانتوی دکمه دار داشت اونم اداری و زنونه بودن. مانتوی مناسب کمیاب که نه، کلا نایاب شده.

 

3. نمیدونم برای این کورس سیسیل بخونم یا نه. البته دلم میخواد بخونم ولی خیلی وقت گیره، تهشم استادا از چیزایی که گفتن و جزوه ممکنه سوال بیارن و نمره م کم میشه. معدلم رو میخوام برای انتخاب بخش ها. میخوام با ماژور و داخلی شروع کنم. اگه نخونم مجبور میشم مینور بخونم. البته راستشو بخواین هنوز فرق با مینور یا ماژور شروع کردن رو دقیق نمیدونم :| ولی ترم بالاییا میگن با داخلی یا جراحی شروع کنید! بزرگ ترین دغدغه درسیم در حال حاضر معدلمه :| ننگ بر من دی:

 

4. الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)


اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!


امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که میدونم بابامم کاملا راضیه. از عصر هی دارم به اهل منزل تاکید و حتی التماس (!) میکنم که این قضیه رو یه جوری خودتون جمع کنید که بابا نیاد با من حرف بزنه. نمیخوام واقعا.حوصله ی بحث و شنیدن نصیحت رو ندارم. تا الان هم که هیچی نگفته البته و عکس العملی نداشته ولی نگرانم :(


بسم الله مهربون :)


بعد امتحانمون، دوست پسر میم زنگ زد گفت یه جوری به بهانه ی اینکه آخرین امتحان بوده برید همون کافه ی همیشگی. اینجا بود که گیر افتادم :| بعد به خودم گفتم حداقل بذار ازش بپرسم ببینم کیا رو دعوت کرده، دوباره به خودم گفتم فضولی نکنم، حرفم رو واضح بگم خیلی بهتره. بهش گفتم اگر که مختلطه و پسرهای کلاس هم دعوت کردین، میدونین که من دوست ندارم بیام. گفت نه فقط دوست های دانشگاه و دبیرستانشه. کلییییی خوشحال شدم *_* 


دیگه بعدش با کلی بهونه و دردسر رفتیم همون کافه. نشستیم حرف زدیم خبری نبود! همه چی خیلی عادی، کافه هم خیلی شلوغ! تا ساعت یک که دیگه رفتن و در کافه هم بسته شد. چند دیقه بعد همه جا تاریک شد، میم کلی ترسید d; بعد چندثانیه آهنگ تولدت مبارک پخش شد، دوست پسرش و بقیه ی دوستاش با خوندن اهنگ و آوردن کیک وارد شدن =))


وای که نگم از قیافه ی شوکه ی میم توی اون فضای نیمه تاریک! یعنی برق خوشحالی و شادی و هیجان توی چشماش بود. حتی منم که از قبل میدونسته م هیجان زده شده بودم دیگه چه برسه به خود میم که از هیچی خبر نداشت. تهش هم از شدت ذوق زدگی کلی گریه کرد :))


بهش گفتیم آرزو کن، کلی تمرکز کرد، تهشم بلند بلند و شمرده گفت خدایا من که متاهل شدم رفت، ولی خودت آستین بزن بالا چندتا شوهرِ خوب مثل مال من قسمت این سینگل های بدبخت که دورم ریخته کن :| :))


اینجوری بود که خیلی گوگولی طور، قسمت شد منم جشن تولدش باشم d;


بسم الله مهربون :)

 

امروز برای بار دوم رفتم امتحان عملی دادم و قبول شدم *_*

دفعه ی قبلی راهنمای آخرِ دورِ دو فرمونه یادم رفت، وقتی هم میخواستم پیاده شم درو با دست چپ باز کردم. امروز دیگه حواسم به همه چی بود، همه رو هم بلند برای خودم تکرار میکردم که یادم نره. میگفتم اینجا راهنما داره، اینجا توقف داره، اینجا ممنوعه، درو با دست راست باز میکنیم نگاه میکنیم و . =))

دو بار هم از منِ طفلک دوبل گرفت، یه بار توی سربالایی یه بارم توی سرازیری! و دوبار هم دور دوفرمونه! تهش با اخم گفت پیاده شو. با خودم گفتم ای وای، باز رد شدم حتما، اومدم کنار در منتظر وایسادم، گفت مبارکه ^.^

 

+کامنت های پست قبلی رو در اولین فرصت تایید میکنم.

+الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

 

رفته بودیم بیمارستان، میخواستیم چندتا شرح حال بگیریم و تمرین کنیم برای امتحان سمیولوژی عملی.

مریض من یه خانوم 75 ساله ای بود که از روستاهای اطراف هم اومده بودن. بعدِ شرح حال گیری همسرش هم همراهم اومد، یه پیرمرد گوگولی طور و بامزه :)) اولش فکر کردم خودش کار داره و داره میره ولی صدام زد. یه ذره مِن و مِن کرد، انگار خجالت میکشید. پرسید خانم دکتر واگیر داره؟ بهش گفتم یه کمی مواظب باشین. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی احتیاط کنین. یهویی پرسید یعنی نمیشه من الان برم بوسش کنم؟

 

یعنی اون لحظه دلم میخواست محکم بغلش کنم و بچلونمش ^.^ انقدر دوست داشتنی بود. میخواست زنش رو بوس کنه غصه نخوره


بسم الله مهربون :)

 

اهل منزل ماشین بهم نمیدن تمرین کنم. میترسن از رانندگی کردنم و تصادف و خسارت بالا. منم اصرار نمیکنم چون خودمم از خودم میترسم D;

در عوض داداشم خیلی سخاوتمندانه هرشب منو به زور میبره که با ماشین خودش تمرین کنم و تاکید میکنه که نترس. امشب رفتیم یه سربالایی، میخواستیم نیم کلاچ و پس نزدن تمرین کنیم. تا میومدم حرکت کنم ماشین خاموش میشد. داداشمم هی میگفت عیبی نداره، یه بار دیگه. تازه خیلی هم طلبکار بودم که کلاچ ماشین تو خرابه، وگرنه من خیلیم خوب بلدم! خاموش شدن ها به یه حدی رسیده بود که دیگه خودم غش کردم از خنده =)))) ولی آخرش یاد گرفتم وقتی میگه کلاچ رو آروم آروم انقدر بالا بیار تا صدای موتور عوض شه، ماشین بلرزه، دور موتور بیاد پایین یعنی چی. یعنی من کلاس خصوصی با داداشم میرفتم بهتر یاد میگرفتم.

 

هرشب هم مجبورم میکنه وقتی دارم توی کوچه دور دو فرمونه میزنم، جلو یا پشت ماشین چاله هست، پیاده شم نگاه کنم ببینم ماشین چقدر با دیوار یا چاله فاصله داره که اندازه ها دستم بیاد. یعنی قبلا همه ش میترسیدم بخورم به دیوار، هی میگفت نه آجی، برو عقب تر فاصله زیاده. من باور نمیکردم. جدیدا مجبورم میکنه خودم پیاده شم اندازه ها رو ببینم :)) و خب خیلی خوبه. چون تقریبا دارم میفهمم چی به چیه.

 

هرچی بیشتر یاد میگیرم، علاقه م به رانندگی هم بیشتر میشه ^.^

 

+الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

 

مدتیه برای نماز مغرب و عشا میرم مسجد. آرامش فوق العاده ای بهم میده. پنج دیقه قبل اذان میرم و فورا بعد نماز هم برمیگردم. خب من چادری نیستم‌. گاهی میپوشم، خیلی کم البته! اما حجابم سعی میکنم همیشه کامل و قابل قبول باشه. مسجد هم که میرفتم بدون چادر میرفتم، فقط سجاده و چادر نمازم رو میبردم. 

چندتا خانم هستن که پای ثابت نماز جماعت هان که البته من اصلا دوسشون ندارم! روز های اول که میرفتم یه جوری نگاه میکردن که حدس میزدم به خاطر با مانتو رفتنم باشه. چند شب بعدش شروع کردن به نصیحت و این حرف ها! منم کاملا گوش میدادم، تشکر میکردم میومدم خونه. امروز یکیشون بعد نماز بهم گفت مسجد حرمت داره دخترم، اگه میخوای بیایی باید حتما با چادر بیایی!

کاری ندارم که کدوم قانونه که میگه من حتما باید با چادر برم، یا اصلا اون خانم چکارست که میگه من برای نمازخوندن توی خونه ی خدا باید چه شکلی باشم، مهم اینه که نگاه های سنگین و حرف هاشون رو دوست ندارم. دیگه مسجد رفتن نه تنها بهم آرامش نمیده بلکه اذیتمم میکنه. از فردا خونه ی خودمون میخونم :) ولی کاش میشد برم به اون خانومه همه ی حرف هامو بگم ولی نمیرم، چون واقعا حوصله شو ندارم =))

 

+ الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

 

+ از ثانیه به ثانیه ی تعطیلات دارم استفاده میکنم و بیشترش هم مسافرت بودم! چی میشد اگه همینجوری همیشه تعطیل میبودیم؟ :))

درس های این ترمم واقعا سختن و البته گس وات؟ انتخاب واحد جا موندم d; از بس تلگرامم رو چک نکردم و دقت نکردم که کلا خبر نداشتم زمان انتخاب واحده! البته مسافرت هم بودم. به نماینده پیام دادم گفت خودم درستش میکنم، نگران نباش. اون درسیم که از علوم پایه م مونده بود و کلاسش رو نرفتم استاد بهم نمره نداد و توی کارنامه م زده "ناتمام"! این ترم دوباره باید برش دارم، داستانی شده کلا. من قبل انتخاب واحد ترم پیش با استادش حرف زدم گفت ایرادی نداره اگه کلاس ها رو نیایی ولی تهش نمره م رو نداد. این ترم با یه استاد دیگه برمیدارم و امیدوارم حداقل اینیکی روی حرفش بمونه.

 

+فیلم True grit رو دیدم. فوق العاده بود. یه بار با زیرنویس دیدم یه بار هم بدون زیرنویس برای تقویت زبانم. چند روز پیشم رفتیم سینما و سرکوب رو دیدم که اصلا خوب نبود! جدیدا به جز کتاب فیلم هم میبینم. دو روز پیش هم رفتم باشگاه مشت زنی و بیرون در رو هم خریدم. خلاصه که تابستونم با مسافرت و فیلم و کتاب میگذره :)

 

+ الهی که بخواین و بشه :)

 

 


بسم الله مهربون :)

 

استاد اومده، هنوز شروع نکرده صداشو انداخته تو سرش و داد میزنه! 

طفلک بچه ها هرچی جواب میدن، حتی اگه درست هم باشه دعواشون میکنه، تحقیرشون میکنه و فحش میده حتی! جلوی خود مریض و بقیه ی پرسنل و بچه ها! اصن یه جوری رفتار میکنه حتی بلد باشی هم سکته میکنی.

دو گروه دیگه نوبت گروه ما میشه. کاش استاد "خ" برای امتحان میومد ‌.

خدایا پناه بر تو


بسم الله مهربون :)

 

امتحان پاتولوژی کشت مارا!

همه ی لام ها شکل همه و تشخیصشون سخت. از صبح هرچی فیلم و عکس نگاه کردم انگار نه انگار. همه رو با هم اشتباه میکنم. واقعا پاتوی عملی بلد باشیم که چی؟ خیلی به درد نخوره :|

خوابم میاد و چشمام کلی خسته شدن. دلم میخواد بخوابم تا چهار، دوباره بیدار شم یه دور عکس ها رو ببینم ولی میترسم خواب بمونم.

چقدر شبای امتحان بد میگذره .

 


بسم الله مهربون :)

 

 وقتی یه مسئولیتی رو برای جزوه قبول میکنم، هرطور شده خیلی دقیق و کامل توی زمان خودش تحویلش میدم. ویس رو کلمه به کلمه مینویسم، اسلاید اضافه میکنم، ترجمه میکنم، با رفرنس چک میکنم و . چرا؟ چون احساس میکنم اگه کمتر بنویسم و بچه ها نکته ای رو یاد نگیرن یا نمره شون کمتر بشه من مدیون میشم.

 

 بعد بقیه چجوری جزوه مینویسن؟ 1. از روی ویس میپرن و نصفشو نمینویسن.2. اسلاید رو اضافه نمیکنن و مینویسن به اسلاید مراجعه شود.3. جدول ها رو ترجمه نمیکنن و زیرش مینویسن جدول ترجمه شود! بابا مومن حداقل ننویس ترجمه شود و مراجعه شود بلکه کمتر از دستتون حرص بخوریم.

 

حالا اینا هیچی، خوبن باز،  یه سری هستن که کلاااااا شرکت نمیکنن، دقیقا منتظر میمونن تا بقیه بنویسن بعد مثل انگل از جزوه بقیه استفاده میکنن، تهشم پرو پرو میان ایراد میگیرن که چرا جزوه فلانه؟ بهمانه؟ :/ الان جزوه ی آخری که نوشته شده فقط تایپش با من بوده، مثل اینکه یکی دوتا غلط علمی داره، اومده میگه چرا جزوه انقدر بده؟

منم بهش گفتم اگه بده میتونید رفرنس بخونید و زحمت بچه ها رو هم زیر سوال نبرید، درضمن اگه خیلی ناراحتید تشریف بیارید گروه جزوه همکاری کنید که از این مشکل ها پیش نیاد!

 

گرچه خودم الان بابت جوابم خجالت زده و ناراحتم ولی حقش بود!

 

+ الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

 

1. امتحان سخت بود، خیلی هم سخت بود! طوری که بعدش منی که هیچ وقت چک نمیکنم وسط حیاط نشسته بودم و تند تند داشتم میشماردم ببینم تعداد درست هام به اندازه ی نصف سوال ها هست که پاس شم یا نه، که تهش هم نشد البته!

میم خیلی ناراحت بود، دوست پسرش طفلکی اومد بغلش کرد که یهو با عصبانیت داد زد ولم کن، بغل تو مگه برای من نمره میشه؟! از اون لحظه هر موقع قیافه دوست پسرش یادم میاد هم خندم میگیره هم دلم میسوزه، بنده ی خدا بدجوری جا خورد!  به نظرم حالا خیلی مونده تا میم یاد بگیره چجوری باید رفتار کنه!

 

2. برگشتنی داداشم اومد دنبالم و تا خونه من رانندگی کردم. یکی از چیزایی که بهش توجه نمیکنم سمت راست ماشینه! امروز داداشم میگفت عیب نداره حالا یه چند بار که بزنی این طرفو داغون کنی برای همیشه یادت میمونه که ماشین دو سمت داره بچه =))

 

 

3. خیلی التماس دعا

 


بسم الله مهربون :)

 

یه مرحله ای از زندگی هست که البته خیلی هم بی رحمه و اون نقطه ایه که تو میدونی دیگه از این به بعد قرار نیست هیچ اتفاقِ دیگه ای بیفته و انقدر منطقی و عاقلانه فکر میکنی که هیچ چیزی رو به جز واقعیت های تلخ و زجرآورِ رو به روت نمیبینی.

دلم رویا میخواد، خیال بافی میخواد. این حجم از واقعیت های تلخ و عذاب آور داره بهم آسیب میزنه. دلم میخواد دوباره فکر و خیالم پرواز کنه به آینده، اصلا به آینده هم نه، به اتفاق های قشنگ، به حس های خوب، به انرژی های مثبت، اما این روزا انقدر عاقل و منطقی شدم، انقدر با عقلم فکر میکنم و با عقلم تصمیم میگیرم که این بار از شدت منطقی بودنم دارم آسیب میببنم!

 

+ خیلی التماس دعا :)

+کامنت های پست قبلی رو بعد امتحانم جواب میدم حتما، ببخشید :)


بسم الله مهربون :)

 

گاهی اوقات مثل الان که از حجم و سنگینی درس ها خسته میشم فکر میکنم واقعا ارزشش رو داره؟ ارزش داره که من بهترین سال های عمرم رو که میتونسته م کلی کارای هیجان انگیز و قشنگ دیگه که دوست داشتم انجام بدم، بشینم پشت میز و هی بیماری و تشخیص و درمان بخونم؟ از تابستون پارسال تا الان من استراحت نداشتم. حق میدم به خودم انقدر کلافه و خسته بشم. تازه هنوز استاجر هم نشدم وضعیت اینه! بقیه ش چیه دیگه؟ از طرفی هم اگه سرسری بخونم و یاد نگیرم احساس میکنم دارم خیانت میکنم. از وقتی که با محیط بیمارستان بیشتر آشنا شدم و از نزدیک لمسش کردم، حتی وقتاییم که یه خط رو میخونم و متوجه نمیشم و میخوام ازش بگذرم عذاب وجدان میگیرم. برمیگردم و انقدر میخونم و سرچ میکنم و رفرنس رو نگاه میکنم تا بفهمم. چون اون لحظه هایی یادم میاد که یه خانواده نگران و پریشون پدر یا مادر یا بچه شون رو آوردن و چشماشون به دست های توعه که برای عزیزترینشون چکار میکنی! مسئولیتش دیوونه کننده ست‌. توی اوج خستگی هم که باشم به اینا فکر میکنم به خودم میگم مجبوری و باید بخونی، غر نزن، غر نزن، غر نزن، انتخاب خودت بوده.

اگه برگردم عقب، به تنها چیزی که فکر نمیکنم کلا رشته های درمانیه، پزشکی که دیگه هیچی. گاهی حس میکنم واقعا آدم این رشته نیستم اما چی شد و حکمت چی بود که راه زندگی من این شد، هنوز خودمم نمیدونم .

 

+الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

 

خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کردم. دلم نمیخواد اینجوری پیش بره. واقعا ناراحتم!

میخوام یه کتاب هندسه بخرم و دوباره خودم رو درگیر مسائل سخت کنم و بشینم ساعت ها فکر کنم. دلم اون ذهنِ بازِ دورانِ دبیرستان رو میخواد.

 

+الهی که بخواین و بشه :)


بسم الله مهربون :)

دخترخاله م امشب اومده بود خونمون، بعد شام هی اصرار داشت فیلم ترسناک ببینیم. علاقه ی عجیبی داره به این مدل فیلم ها! اولش مخالف بودم، ولی بعدش وسوسه شدم و گفتم باشه!

فیلم کینه رو دیدیم. هر جایی که آهنگش ترسناک میشد یا حس میکردم الان اتفاق وحشتناکی میفته چشمامو میبستم و نمیدیدم ولی هی میپرسیدم چی شد، چی شد، دلم میخواست ببینم و بدونم چی میشه ها ولی خب میترسیدم d;

یه سکانسی بود دختره با روح توی یه اتاق بودن، هی صدا های وحشتناکی میومد، دختره روی تختش بود، پتو رو کشید روی خودش ( کاری که اکثر ماها برای فرار از جن میکنیم D: ) بعد متوجه شد صداها خیلی نزدیک شدن، پتو رو زد کنار، اون جن روی تخت کنارش دراز کشیده بود و با کنار زدن پتو یهو فیس تو فیس شدن =))

 

الان من میترسم، بدون پتو احساس امنیت ندارم، با پتو احساس جن دارم، گیر کردم به خدا =))))  دخترخاله مم تخت خوابیده انگار نه انگار !


بسم الله مهربون :)

 

1. کار کردن توی بیمارستان یه دل دریایی و یه روحیه ی آهنین میخواد. صبح هایی که وارد حیاط بیمارستان میشم، گریه و شیون آدمایی رو میبینم که یه عزیزی رو از دست دادن تا ساعت ها بعدش حالم یه جوریه. از وقتی رفتم بیمارستان، درد و رنج آدما رو میبینم، میبینم که مرگ انقدر به هممون نزدیکه، کمتر به خودم سخت میگیرم، راحت تر میبیخشم، راحت تر رها میکنم، کمتر غمیگین میشم، حرص الکی نمیخورم و خیلی خیلی بیشتر از قبل قدر لحظه های زندگیم رو میدونم. البته روز به روز هم مسئولیت این رشته بیشتر روی دوشم سنگینی میکنه و اهمیتش رو بیشتر میفهمم. چقدر هم که وحشتناکه این بار سنگین!

 

2. به خاطر گروه بندی بیمارستان، از معدل خودم گذشتم که با دوستام همگروه بشم، تهش منو قال گذاشتن و رفتن با پسرایی همگروه شدن که دلشون میخواد باهاشون دوست بشن =) البته بعدش خدا کمک کرد و رفتم گروهی که از همه نظر خوبه. هیچ وقت هم عبرت نمیگیرم که از خودم به خاطر بقیه نگذرم!

 

4. کانال نویسی از اینجا دورم کرده، دلم تنگ شده بود :(

الهی که بخواین و بشه :))


بسم الله مهربون :)

 

همیشه برام سوال بود، اونور آبی ها که مدام آب شنگولی میخورن چرا کمتر به هپاتیت الکلی مبتلا میشن تا ماها. بعد همین الان خوندم که احتمال هپاتیت الکلی توی افرادی که هر روز یه ذره میخورن کمتره تا اونایی که نمیخورن، نمیخورن، پاش بیفته پارچ پارچ میخورن!!!

الان کشف کردم چرا اوضاع جوونای ما اینجوریه :| :))

 

+ عنوان هم آهنگیه که حین درس خوندن گوش میدادم ^.^


بسم الله مهربون :)

 

در حالی که شما در خواب ناز به سر میبرید، یا در کنار خانواده صبحانه نوش جان میکنید یا خوشحال و شاد و خندان میرید سر کار و دانشگاه، بنده یک ربع مورد شست و شوی استاد واقع شدم ^.^

حالا چرا؟ اول صبحی مریض نبود، به یکی از پسرای کلاسمون گفت بیاد به عنوان مریض آماده شه معاینه ش کنیم. اونم ریلکس پیرهنش رو درآورد دراز کشید روی تخت. استاد هم به من گفت بیا معاینه کن =||||||

گیج و ویج مونده بود چکار کنم. بهش گفتم معذبم استاد. گفت چی؟ معذبی؟ و دیگه شروع کرد .

هیچ وقت اون آدم سابق نمیشم دی:

آخه مومن من چطوری همکلاسی خودم رو معاینه کنم و بهش دست بزنم؟!


بسم الله مهربون :)

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
 
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


بسم الله مهربون :)

 

بعید می‌دونم مسلمین بعد از حفر خندق اندازه‌ای که من بعد از روتیشن با این رزیدنته خسته و خواب‌آلود میشم خسته شده باشن!

امروز بهم گفت خیلی مهربون و صبوری. میخواستم بگم آره، آره، آررررره، خودت هم فهمیدی تحملت صبر میخواد واقعا :))))

ولی از حق نگذریم خیلیییی ازش یاد میگیرم. خیلییییی. درسته غر میزنم ولی ته دلم راضی ام. اما اینکه کم کم داره وارد حریم خصوصیم میشه اذیتم میکنه. هزار مدل مختلف سعی کرده بفهمه من دوست‌پسر دارم یا نه. امروز میگه حالا سرماخوردی با گل و پک آبمیوه اومد دیدنت؟ میگم کی؟ میگه دوست پسرت دیگه :)))

بابا بیا برو در خونه خودتون بازی کن. فکر کرده میتونه از من حرف بکشه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها